# robots.txt generated by Checkup.tools User-agent: * Disallow: Disallow: /cgi-bin/ تقابل,انسان,و,اسب,در,رمان,کوتاه,"سرگذشت,یک,اسب",مطلب,تازه,و,جدید - پیامی تازه

تقابل انسان و اسب در رمان کوتاه \سرگذشت یک اسب\ مطلب تازه و جدید

دوشنبه 99/2/15
12:1 صبح
ایمان
&

تقابل انسان و اسب در رمان کوتاه "سرگذشت یک اسب"


 

 

  • تقابل انسان و اسب در رمان کوتاه "سرگذشت یک اسب"

    پیش نوشت1 : رمان کوتاه  "خالستومر" یا "سرگذشت یک اسب" اثر لئو تولستوی، نویسنده ی شهیر روسی (صاحب آثار نامی آناکارنینا و جنگ و صلح) است که از نگاه یک اسب، انسان را به بوته ی نقد و تمسخر می سپارد. این رمان تقریبا 20 سال پس از نگارشش به چاپ رسید.

    پیش نوشت2 : خواندن این کتاب را مربی سوارکاری ام به دوستان و شاگردانش توصیه می کند؛ با تاکید بر اینکه کسانی که با اسب رابطه ی نزدیکی دارند، آشنایی و ارتباط خوبی با وقایع داستان پیدا می کنند. به همین سبب تصمیم گرفتم که برداشت هایم از این رمان کوتاه را براساس برخی حالت های روحی برجسته ی اسب و تقابل آنها با رفتارهای انسانی، یادداشت کنم. از این منظر، در حال حاضر از بازگویی آنچه که به توانایی جسمی اسب مربوط می شود خودداری می کنم.   

    "خالستومر" یا "سرگذشت یک اسب"

    سرگذشت یک اسب براساس روایت داستان :

    نویسنده که خود دانای کل داستان است، روایت را از یک روز عادی زندگی اسبی اخته، ابلق و درشت اندام اما مسن، آغاز می کند. پیری اسب از آن دست پیری است که به تعبیر نویسنده "گاه باشکوه و زمانی نفرت آور و گاه رقت انگیز است. گاه هم باشکوه است و هم نفرت انگیز. پیریِ اخته ی ابلق از این گونه بود"؛ با نگاه، حرکات و سکنات مطمئن، چهره ای عمیق و بردبار. شکوهش از آن رو است که به گمان بیننده و اظهارنظر یک اسب شناس، در جوانی، زیبا و نیرومند بوده است؛ شکوهی مختص به آنهایی که "از نیروی زیبایی خویش آگاهند". اسب را به خاطر قدم های بلندی که بر می داشت "یاردستیک" به معنی "معیار" نامیده بودند. یاردستیک در پنج شب متوالی به گذشته هایش گریز می زند و به زمان حال باز می گردد تا دنباله ی زندگی اش را از سر گیرد!  

    سرگذشت یک اسب از نگاه من :

    "سرگذشت یک اسب" تراژدی کوتاه و غم انگیزی است که ضربه های کاری به بعضی پنداره ها می زند و برخی اندیشه های انسانی را به سخره می گیرد. داستان، داستانِ زندگی اسبی اندیشمند است و همانطور که به کشف و شهودهای اسب می انجامد، خواننده را دل آشوب می کند و حباب های فکری اش را می ترکاند؛ به ویژه خواننده ای را که به احوالات اسب آشناست شدیدا به همراه خود می کشاند، رنج های ادراک شده از اسب را بار دیگر به پیش چشمش می آورد و تلنگری عمیق و جاودانه می زند.

    در وقایع داستان، احساس اسب و انسان به هم آمیخته و گاه  تمایز بین آن ها، دشوار می شود.  

    اسب از انسان ها ابراز نارضایتی می کند  اما در نهایت انسان ها، بی اعتنا به رنجش اسب،  کار خودشان را انجام می دهند. در حالی که اسب، خوگرفته به درد و همچنان از غصه رنجور است؛ انگار خودش را هم گول می زند. با وجود اینکه برای خاطر خوشی دیگران (انسان ها) تلخکام می شود اما از اسب بودن خودش هم لذت می برد. گاهی هم اسب برای آدم ها نقش بازی می کند، وانمود می کند که از نوازش ها راضی است ولی درواقعیت اینطور نیست؛ شاید می خواهد مودب، باوقار و سپاسگزار جلوه کند. آدم ها در هرحالتی می خواهند برتری و موقعیت خودشان به اسب را نشان دهند و تثبیت کنند.

    اسب ها هم مانند آدم ها گاهی بدون علت خاصی سرخوش می شوند و اگر سرخوشی شان ادامه پیدا کند، طالب و مشتاقِ عشق و وصل می شوند، خاصه جوان ترها که از آن بی بهره بوده اند.

    اسب از هم نوعان خودش هم رنج می کشد؛ تو گویی انسان ها به آنها نیز یاد داده اند تا به قضاوت و حقارت یکدیگر برخیزند و برای آن چیزی که ممکن است در آینده گریبان گیر خودشان هم بشود یا به خاطر نوعی خوی اشرافی گری، دیگری را تمسخر کنند.

    اسب ممکن است از آدم ها کمتر برنجد چون انسان ها به او نیاز دارند، اما هم نوعانش چرا باید همدیگر را آزار دهند؟ آیا یاس و استیصال ناشی از خشمی ناتوان (به خصوص در ایام پیری و زمین گیری) دلیل پناه بردن اسب به انسان ها نیست؟

    سوال پیش می آید که آیا حوادث زندگی اسب او را به اندیشه واداشته و یا او با اندیشمندی خاص خودش متولد شده است؟ چیزی که واضح است این است که آگاهی به مصیبت اما ناتوانی از توجیه آن، او را بیشتر در خود و اندیشه هایش فرو می بُرد.

    یاردستیک، ابلق، زاده شد، اتفاقی بسیار نادر که لکه ی ننگی بر خلوص و اصالت خون اسب های مزرعه بود. تا پیش از آن هیچ اسبی به خاطر رنگ بدنش از سوی هیچ انسان یا اسب دیگری ملامت نشده بود. اگرچه که دوستانش دوستش داشتند اما از چشم مادرش افتاده بود. با خود اندیشید: "فقط به خاطر اینکه ابلقم!" و این آغاز محنت های او بود: تبعید، اختگی، حقارت و کار زیاد.

    یاردستیک می گوید "سه بدبختی داشتم: ابلق بودم، اخته بودم و به عوض آن که همانطور که طبیعت موجودات زنده است به خداوند و خودم تعلق داشته باشم، به گمان مردم به سرپرست اصطبل تعلق داشتم."

    اسب ابلق حق نداشت در مسابقات شرکت کند، به جای آن باید به خفت و بارکشی و کارهای سخت گمارده می شد. او فقط می توانست شاهد غرور و مورد توجه بودن برادرانش باشد.  اسب ابلق یک اسب اصیل را شکست داد، پس باید تبعید می شد. چرا که او نه متعلق به خودش بود نه متعلق به انسانی سرشناس. او را به خاطر رنگش به سرپرست اصطبل واگذار کرده بودند.

     اسب ابلق حق نداشت عاشق شود، این خبط بزرگی بود که سزایش، اختگی و از دست دادن همیشگی سعادت و سرزندگی اش شد.    

    آدم ها با اسب ها چه کردند؟  کاری کردند که اسب ها به خاطر ضمیر زلال و احساسات پاکشان، به خاطر عشق و واقعیت هایشان، خودشان را سرزنش کنند؛ درست همان کاری که انسان ها می کنند. انسان، کوته فکری ها و اندیشه های پست خودش را به آنها تحمیل می کند و آنها را وامی دارد که باوری مثل خودش داشته باشند. آدم ها واقعیت دنیای اسب ها را تغییر می دهند و به آنها می قبولانند که یکدیگر را قضاوت و تحقیر کنند و تبعیض قائل شوند.

    اما انسان به همین جا محدود نمی شود؛ او از "اسب من"، "مال من" و "ملک من" داد سخن می زند و این کلمات به گوش یاردستیک ، در قامت یک موجود زنده، چنان سنگین و عجیب بود که کسی گفته باشد: "زمین من، هوای من، آب من." یاردستیک در روابطش با انسان ها فهمید که آنها را نه اعمالشان، بلکه حرف هایشان راهنمایی می کند. مهم نیست که چه کاری انجام می دهند، از آن لذت می برند یا نه، بلکه مهم این است که به چیزها و اشیاء چه چیزهایی نسبت می دهند. برای انسان ها مهمترین مساله، "مال من"  بودنِ آفریده ها و اشیاء است؛ چه زمین باشد، چه اسب و یا یک آدم دیگر! خوشبختی یک فرد رابطه ی مستقیم با انواع و تعداد چیزهایی داشت که او آنها را از آن خود می دانست؛ و همه ی اینها به تعبیر اسب، برآمده از غریزه ی پست "حق مالکیت خصوصی" است. انسان از داشته هایش نه لذت می بَرَد و نه استفاده می کند، حتی به آنها نگاه هم نمی کند بلکه فقط از آنها نگهداری می کند؛ کسان دیگری اسب هایش را سوار می شوند و زنانش با مردان دیگری زندگی می کنند. او خودش را به این حد که صرفا نگهبان چیزها باشد تقلیل داده است! هدف مردم خوب کار کردن نیست، بلکه بیشتر مالک شدن است. تجمل و خودنمایی و فقدان علایق معنوی بر مایملک آنها چیرگی دارد. فرق اساسی انسان و حیوان این است که انسان "حرف می زند" و حیوان "عمل می کند"؛ این برتری حیوان به انسان است.

    در بین تمامی مصیبت ها، روزگار، چندصباحی روزهای خوشش را هم به یاردستیک نشان داد. سعادتمندی اش با روزگار شاهزاده ای گره خورد و آخرین شقاوتش نیز. یاردستیک به شاهزاه علاقه ی بسیار داشت، شاید به این سبب که  نوعی آزادگی، غنا و بی اعتنایی در رفتارهایش مشهود بود.

    یاردستیک در کنار شاهزاده آسایشی را تجربه کرد که بعدها سبب بیماری اش شد. آنجا به جای اصوات کوچه بازاری، فرمان های قاطع شبیه به فرمان های نظامی می شنید. از دیدن اسب های چالاک شبیه خودش سر ذوق می آمد و با آنها کل کل جانانه ای در به رخ کشیدن سرعت گام های استوارش می کرد. درست مثل  هراسب  مغروری، از اینکه آنچنان رقیبان را پشت سر بگذارد که صدای پایشان ضعیف شود،  افتخار می کرد. شاهزاده در قبال پیشنهاد خریداران اسب می گفت: "خیر، خیر، اینکه اسب نیست آقا، دوست است. با یک کوه طلا هم آن را عوض نمی کنم آقایان"

    اما دقیقا ورای این قله ی شادی و افتخار، دره ای عمیق بود که با سراشیبی بسیار تند و وحشتناکی، شاهزاده و یاردستیک را به اعماق فلاکت و بدبختی می کشاند. روشنی چراغ را می ماند که با یک نسیم خاموش شد و روزی که به سرعت به شب تیره وصل می شد. مراقبت ها و تیمارها برای او سودی نداشت. "روحا، افسرده و بی حال و جسما، فرسوده و ناتوان شده بود." از شاهزاده جدا شد. پس از آن بود که یاردستیک به ضرب شلاق کلاهبرداران، در وانمود کردن آنچه که نبود، آشنا شد و طعم شور و مطبوع اشک را چشید. شاهزاده دیگر نتوانست اسب را به خاطر بیاورد اما اسب به خوبی می توانست او را بازشناسد!

    یاردستیک و شاهزاده، نیک بختی های گذشته را برای تسکین خود و پیشگیری از تحقیر جوانان مرور می کردند اما در رفتار شاهزاده ی فلاکت زده، نوعی تحقیر و به رخ کشیدن وجود داشت. دوستان یاردستیک با دانستن مصیبت هایش، با او همدل و همراه شدند. برخلاف اسب ها، شاهزاده و دوستانش انگار نه توان همدلی داشتند و نه خواهان آن بودند. آنها همدیگر را به بهره نبردن از زندگی محکوم می کردند؛ و در این محکومیت که بر گرده ی خویش می کشیدند، اسب ها را هم به دنبال خود می کشاندند. سپس خودشان و دیگری را خوک صفت خطاب می کردند.

    انسان ها همانطور که تصمیم گرفتند یاردستیک چگونه زندگی کند، چگونگی پایان حیاتش را هم تعیین کردند. پوست و گوشت و استخوانش به مصرف انسان ها و حیوانات رسید. اما لاشه ی زنده ی شاهزاده و نعش بی جانش، که هردو اسباب زحمت و دردسر برای اطرافیانش بود، به کار کسی نیامد!  

    پی نوشت 1: "سرگذشت یک اسب" اثر لئو تولستوی، ترجمه ی ابراهیم یونسی، نشر فردا، اصفهان 1384است.

    پی نوشت 2: در ترجمه ی این کتاب بعضی نقایص نگارشی و زبانی، از جمله استفاده ی نا به جا و نامناسب علامت های نگارشی، جمله های بدون فعل و ناکامل، و استفاده از برخی واژگان کهن دیده می شود.


    برچسب‌ها: اسب, خالستومر, رمان, تولستوی, سرگذشت یک اسب
    نوشته شده توسط بهاره خدادادی در یکشنبه چهاردهم اردیبهشت 1399 |



تقابل انسان و اسب در رمان کوتاه \سرگذشت یک اسب\ مطلب تازه و جدید

یکشنبه 99/2/14
10:44 عصر
ایمان
&

تقابل انسان و اسب در رمان کوتاه "سرگذشت یک اسب"


 

 

  • تقابل انسان و اسب در رمان کوتاه "سرگذشت یک اسب"

    پیش نوشت1 : رمان کوتاه  "خالستومر" یا "سرگذشت یک اسب" اثر لئو تولستوی، نویسنده ی شهیر روسی (صاحب آثار نامی آناکارنینا و جنگ و صلح) است که از نگاه یک اسب، انسان را به بوته ی نقد و تمسخر می سپارد. این رمان تقریبا 20 سال پس از نگارشش به چاپ رسید.

    پیش نوشت2 : خواندن این کتاب را مربی سوارکاری ام به دوستان و شاگردانش توصیه می کند؛ با تاکید بر اینکه کسانی که با اسب رابطه ی نزدیکی دارند، آشنایی و ارتباط خوبی با وقایع داستان پیدا می کنند. به همین سبب تصمیم گرفتم که برداشت هایم از این رمان کوتاه را براساس برخی حالت های روحی برجسته ی اسب و تقابل آنها با رفتارهای انسانی، یادداشت کنم. از این منظر، در حال حاضر از بازگویی آنچه که به توانایی جسمی اسب مربوط می شود خودداری می کنم.   

    "خالستومر" یا "سرگذشت یک اسب"

    سرگذشت یک اسب براساس روایت داستان :

    نویسنده که خود دانای کل داستان است، روایت را از یک روز عادی زندگی اسبی اخته، ابلق و درشت اندام اما مسن، آغاز می کند. پیری اسب از آن دست پیری است که به تعبیر نویسنده "گاه باشکوه و زمانی نفرت آور و گاه رقت انگیز است. گاه هم باشکوه است و هم نفرت انگیز. پیریِ اخته ی ابلق از این گونه بود"؛ با نگاه، حرکات و سکنات مطمئن، چهره ای عمیق و بردبار. شکوهش از آن رو است که به گمان بیننده و اظهارنظر یک اسب شناس، در جوانی، زیبا و نیرومند بوده است؛ شکوهی مختص به آنهایی که "از نیروی زیبایی خویش آگاهند". اسب را به خاطر قدم های بلندی که بر می داشت "یاردستیک" به معنی "معیار" نامیده بودند. یاردستیک در پنج شب متوالی به گذشته هایش گریز می زند و به زمان حال باز می گردد تا دنباله ی زندگی اش را از سر گیرد!  

    سرگذشت یک اسب از نگاه من :

    "سرگذشت یک اسب" تراژدی کوتاه و غم انگیزی است که ضربه های کاری به بعضی پنداره ها می زند و برخی اندیشه های انسانی را به سخره می گیرد. داستان، داستانِ زندگی اسبی اندیشمند است و همانطور که به کشف و شهودهای اسب می انجامد، خواننده را دل آشوب می کند و حباب های فکری اش را می ترکاند؛ به ویژه خواننده ای را که به احوالات اسب آشناست شدیدا به همراه خود می کشاند، رنج های ادراک شده از اسب را بار دیگر به پیش چشمش می آورد و تلنگری عمیق و جاودانه می زند.

    در وقایع داستان، احساس اسب و انسان به هم آمیخته و گاه  تمایز بین آن ها، دشوار می شود.  

    اسب از انسان ها ابراز نارضایتی می کند  اما در نهایت انسان ها، بی اعتنا به رنجش اسب،  کار خودشان را انجام می دهند. در حالی که اسب، خوگرفته به درد و همچنان از غصه رنجور است؛ انگار خودش را هم گول می زند. با وجود اینکه برای خاطر خوشی دیگران (انسان ها) تلخکام می شود اما از اسب بودن خودش هم لذت می برد. گاهی هم اسب برای آدم ها نقش بازی می کند، وانمود می کند که از نوازش ها راضی است ولی درواقعیت اینطور نیست؛ شاید می خواهد مودب، باوقار و سپاسگزار جلوه کند. آدم ها در هرحالتی می خواهند برتری و موقعیت خودشان به اسب را نشان دهند و تثبیت کنند.

    اسب ها هم مانند آدم ها گاهی بدون علت خاصی سرخوش می شوند و اگر سرخوشی شان ادامه پیدا کند، طالب و مشتاقِ عشق و وصل می شوند، خاصه جوان ترها که از آن بی بهره بوده اند.

    اسب از هم نوعان خودش هم رنج می کشد؛ تو گویی انسان ها به آنها نیز یاد داده اند تا به قضاوت و حقارت یکدیگر برخیزند و برای آن چیزی که ممکن است در آینده گریبان گیر خودشان هم بشود یا به خاطر نوعی خوی اشرافی گری، دیگری را تمسخر کنند.

    اسب ممکن است از آدم ها کمتر برنجد چون انسان ها به او نیاز دارند، اما هم نوعانش چرا باید همدیگر را آزار دهند؟ آیا یاس و استیصال ناشی از خشمی ناتوان (به خصوص در ایام پیری و زمین گیری) دلیل پناه بردن اسب به انسان ها نیست؟

    سوال پیش می آید که آیا حوادث زندگی اسب او را به اندیشه واداشته و یا او با اندیشمندی خاص خودش متولد شده است؟ چیزی که واضح است این است که آگاهی به مصیبت اما ناتوانی از توجیه آن، او را بیشتر در خود و اندیشه هایش فرو می بُرد.

    یاردستیک، ابلق، زاده شد، اتفاقی بسیار نادر که لکه ی ننگی بر خلوص و اصالت خون اسب های مزرعه بود. تا پیش از آن هیچ اسبی به خاطر رنگ بدنش از سوی هیچ انسان یا اسب دیگری ملامت نشده بود. اگرچه که دوستانش دوستش داشتند اما از چشم مادرش افتاده بود. با خود اندیشید: "فقط به خاطر اینکه ابلقم!" و این آغاز محنت های او بود: تبعید، اختگی، حقارت و کار زیاد.

    یاردستیک می گوید "سه بدبختی داشتم: ابلق بودم، اخته بودم و به عوض آن که همانطور که طبیعت موجودات زنده است به خداوند و خودم تعلق داشته باشم، به گمان مردم به سرپرست اصطبل تعلق داشتم."

    اسب ابلق حق نداشت در مسابقات شرکت کند، به جای آن باید به خفت و بارکشی و کارهای سخت گمارده می شد. او فقط می توانست شاهد غرور و مورد توجه بودن برادرانش باشد.  اسب ابلق یک اسب اصیل را شکست داد، پس باید تبعید می شد. چرا که او نه متعلق به خودش بود نه متعلق به انسانی سرشناس. او را به خاطر رنگش به سرپرست اصطبل واگذار کرده بودند.

     اسب ابلق حق نداشت عاشق شود، این خبط بزرگی بود که سزایش، اختگی و از دست دادن همیشگی سعادت و سرزندگی اش شد.    

    آدم ها با اسب ها چه کردند؟  کاری کردند که اسب ها به خاطر ضمیر زلال و احساسات پاکشان، به خاطر عشق و واقعیت هایشان، خودشان را سرزنش کنند؛ درست همان کاری که انسان ها می کنند. انسان، کوته فکری ها و اندیشه های پست خودش را به آنها تحمیل می کند و آنها را وامی دارد که باوری مثل خودش داشته باشند. آدم ها واقعیت دنیای اسب ها را تغییر می دهند و به آنها می قبولانند که یکدیگر را قضاوت و تحقیر کنند.

    اما انسان به همین جا محدود نمی شود؛ او از "اسب من"، "مال من" و "ملک من" داد سخن می زند و این کلمات به گوش یاردستیک ، در قامت یک موجود زنده، چنان سنگین و عجیب بود که کسی گفته باشد: "زمین من، هوای من، آب من." یاردستیک در روابطش با انسان ها فهمید که آنها را نه اعمالشان، بلکه حرف هایشان راهنمایی می کند. مهم نیست که چه کاری انجام می دهند، از آن لذت می برند یا نه، بلکه مهم این است که به چیزها و اشیاء چه چیزهایی نسبت می دهند. برای انسان ها مهمترین مساله، "مال من"  بودنِ آفریده ها و اشیاء است؛ چه زمین باشد، چه اسب و یا یک آدم دیگر! خوشبختی یک فرد رابطه ی مستقیم با انواع و تعداد چیزهایی داشت که او آنها را از آن خود می دانست؛ و همه ی اینها به تعبیر اسب، برآمده از غریزه ی پست "حق مالکیت خصوصی" است. انسان از داشته هایش نه لذت می بَرَد و نه استفاده می کند، حتی به آنها نگاه هم نمی کند بلکه فقط از آنها نگهداری می کند؛ کسان دیگری اسب هایش را سوار می شوند و زنانش با مردان دیگری زندگی می کنند. او خودش را به این حد که صرفا نگهبان چیزها باشد تقلیل داده است! هدف مردم خوب کار کردن نیست، بلکه بیشتر مالک شدن است. تجمل و خودنمایی و فقدان علایق معنوی بر مایملک آنها چیرگی دارد. فرق اساسی انسان و حیوان این است که انسان "حرف می زند" و حیوان "عمل می کند"؛ این برتری حیوان به انسان است.

    در بین تمامی مصیبت ها، روزگار، چندصباحی روزهای خوشش را هم به یاردستیک نشان داد. سعادتمندی اش با روزگار شاهزاده ای گره خورد و آخرین شقاوتش نیز. یاردستیک به شاهزاه علاقه ی بسیار داشت، شاید به این سبب که  نوعی آزادگی، غنا و بی اعتنایی در رفتارهایش مشهود بود.

    یاردستیک در کنار شاهزاده آسایشی را تجربه کرد که بعدها سبب بیماری اش شد. آنجا به جای اصوات کوچه بازاری، فرمان های قاطع شبیه به فرمان های نظامی می شنید. از دیدن اسب های چالاک شبیه خودش سر ذوق می آمد و با آنها کل کل جانانه ای در به رخ کشیدن سرعت گام های استوارش می کرد. درست مثل  هراسب  مغروری، از اینکه آنچنان رقیبان را پشت سر بگذارد که صدای پایشان ضعیف شود،  افتخار می کرد. شاهزاده در قبال پیشنهاد خریداران اسب می گفت: "خیر، خیر، اینکه اسب نیست آقا، دوست است. با یک کوه طلا هم آن را عوض نمی کنم آقایان"

    اما دقیقا ورای این قله ی شادی و افتخار، دره ای عمیق بود که با سراشیبی بسیار تند و وحشتناکی، شاهزاده و یاردستیک را به اعماق فلاکت و بدبختی می کشاند. روشنی چراغ را می ماند که با یک نسیم خاموش شد و روزی که به سرعت به شب تیره وصل می شد. مراقبت ها و تیمارها برای او سودی نداشت. "روحا، افسرده و بی حال و جسما، فرسوده و ناتوان شده بود." از شاهزاده جدا شد. پس از آن بود که یاردستیک به ضرب شلاق کلاهبرداران، در وانمود کردن آنچه که نبود، آشنا شد و طعم شور و مطبوع اشک را چشید. شاهزاده دیگر نتوانست اسب را به خاطر بیاورد اما اسب به خوبی می توانست او را بازشناسد!

    یاردستیک و شاهزاده، نیک بختی های گذشته را برای تسکین خود و پیشگیری از تحقیر جوانان مرور می کردند اما در رفتار شاهزاده ی فلاکت زده، نوعی تحقیر و به رخ کشیدن وجود داشت. دوستان یاردستیک با دانستن مصیبت هایش، با او همدل و همراه شدند. برخلاف اسب ها، شاهزاده و دوستانش انگار نه توان همدلی داشتند و نه خواهان آن بودند. آنها همدیگر را به بهره نبردن از زندگی محکوم می کردند؛ و در این محکومیت که بر گرده ی خویش می کشیدند، اسب ها را هم به دنبال خود می کشاندند. سپس خودشان و دیگری را خوک صفت خطاب می کردند.

    انسان ها همانطور که تصمیم گرفتند یاردستیک چگونه زندگی کند، چگونگی پایان حیاتش را هم تعیین کردند. پوست و گوشت و استخوانش به مصرف انسان ها و حیوانات رسید. اما لاشه ی زنده ی شاهزاده و نعش بی جانش، که هردو اسباب زحمت و دردسر برای اطرافیانش بود، به کار کسی نیامد!  

    پی نوشت 1: "سرگذشت یک اسب" اثر لئو تولستوی، ترجمه ی ابراهیم یونسی، نشر فردا، اصفهان 1384است.

    پی نوشت 2: در ترجمه ی این کتاب بعضی نقایص نگارشی و زبانی، از جمله عدم استفاده ی به جا و نامناسب علامت های نگارشی، جمله های بدون فعل و ناکامل، و استفاده از برخی واژگان کهن دیده می شود.


    برچسب‌ها: اسب, خالستومر, رمان, تولستوی, سرگذشت یک اسب
    نوشته شده توسط بهاره خدادادی در یکشنبه چهاردهم اردیبهشت 1399 |



تقابل انسان و اسب در رمان کوتاه \سرگذشت یک اسب\ مطلب تازه و جدید

یکشنبه 99/2/14
9:41 عصر
ایمان
&

تقابل انسان و اسب در رمان کوتاه "سرگذشت یک اسب"


 

 

  • تقابل انسان و اسب در رمان کوتاه "سرگذشت یک اسب"

    پیش نوشت1 : رمان کوتاه  "خالستومر" یا "سرگذشت یک اسب" اثر لئو تولستوی، نویسنده ی شهیر روسی (صاحب آثار نامی آناکارنینا و جنگ و صلح) است که از نگاه یک اسب، انسان را به بوته ی نقد و تمسخر می سپارد. این رمان تقریبا 20 سال پس از نگارشش به چاپ رسید.

    پیش نوشت2 : خواندن این کتاب را مربی سوارکاری ام به دوستان و شاگردانش توصیه می کند؛ با تاکید بر اینکه کسانی که با اسب رابطه ی نزدیکی دارند، آشنایی و ارتباط خوبی با وقایع داستان پیدا می کنند. به همین سبب تصمیم گرفتم که برداشت هایم از این رمان کوتاه را براساس برخی حالت های روحی برجسته ی اسب و تقابل آنها با رفتارهای انسانی، یادداشت کنم. از این منظر، در حال حاضر از بازگویی آنچه که به توانایی جسمی اسب مربوط می شود خودداری می کنم.   

    "خالستومر" یا "سرگذشت یک اسب"

    سرگذشت یک اسب براساس روایت داستان :

    نویسنده که خود دانای کل داستان است، روایت را از یک روز عادی زندگی اسبی اخته، ابلق و درشت اندام اما مسن، آغاز می کند. پیری اسب از آن دست پیری است که به تعبیر نویسنده "گاه باشکوه و زمانی نفرت آور و گاه رقت انگیز است. گاه هم باشکوه است و هم نفرت انگیز. پیریِ اخته ی ابلق از این گونه بود"؛ با نگاه، حرکات و سکنات مطمئن، چهره ای عمیق و بردبار. شکوهش از آن رو است که به گمان بیننده و اظهارنظر یک اسب شناس، در جوانی، زیبا و نیرومند بوده است؛ شکوهی مختص به آنهایی که "از نیروی زیبایی خویش آگاهند". اسب را به خاطر قدم های بلندی که بر می داشت "یاردستیک" به معنی "معیار" نامیده بودند. یاردستیک در پنج شب متوالی به گذشته هایش گریز می زند و به زمان حال باز می گردد تا دنباله ی زندگی اش را از سر گیرد!  

    سرگذشت یک اسب از نگاه من :

    "سرگذشت یک اسب" تراژدی کوتاه و غم انگیزی است که ضربه های کاری به بعضی پنداره ها می زند و برخی اندیشه های انسانی را به سخره می گیرد. داستان، داستانِ زندگی اسبی اندیشمند است و همانطور که به کشف و شهودهای اسب می انجامد، خواننده را دل آشوب می کند و حباب های فکری اش را می ترکاند؛ به ویژه خواننده ای را که به احوالات اسب آشناست شدیدا به همراه خود می کشاند، رنج های ادراک شده از اسب را بار دیگر به پیش چشمش می آورد و تلنگری عمیق و جاودانه می زند.

    در وقایع داستان، احساس اسب و انسان به هم آمیخته و گاه  تمایز بین آن ها، دشوار می شود.  

    اسب از انسان ها ابراز نارضایتی می کند  اما در نهایت انسان ها، بی اعتنا به رنجش اسب،  کار خودشان را انجام می دهند. در حالی که اسب، خوگرفته به درد و همچنان از غصه رنجور است؛ انگار خودش را هم گول می زند. با وجود اینکه برای خاطر خوشی دیگران (انسان ها) تلخکام می شود اما از اسب بودن خودش هم لذت می برد. گاهی هم اسب برای آدم ها نقش بازی می کند، وانمود می کند که از نوازش ها راضی است ولی درواقعیت اینطور نیست؛ شاید می خواهد مودب، باوقار و سپاسگزار جلوه کند. آدم ها در هرحالتی می خواهند برتری و موقعیت خودشان به اسب را نشان دهند و تثبیت کنند.

    اسب ها هم مانند آدم ها گاهی بدون علت خاصی سرخوش می شوند و اگر سرخوشی شان ادامه پیدا کند، طالب و مشتاقِ عشق و وصل می شوند، خاصه جوان ترها که از آن بی بهره بوده اند.

    اسب از هم نوعان خودش هم رنج می کشد؛ تو گویی انسان ها به آنها نیز یاد داده اند تا به قضاوت و حقارت یکدیگر برخیزند و برای آن چیزی که ممکن است در آینده گریبان گیر خودشان هم بشود یا به خاطر نوعی خوی اشرافی گری، دیگری را تمسخر کنند.

    اسب ممکن است از آدم ها کمتر برنجد چون انسان ها به او نیاز دارند، اما هم نوعانش چرا باید همدیگر را آزار دهند؟ آیا یاس و استیصال ناشی از خشمی ناتوان (به خصوص در ایام پیری و زمین گیری) دلیل پناه بردن اسب به انسان ها نیست؟

    سوال پیش می آید که آیا حوادث زندگی اسب او را به اندیشه واداشته و یا او با اندیشمندی خاص خودش متولد شده است؟ چیزی که واضح است این است که آگاهی به مصیبت اما ناتوانی از توجیه آن، او را بیشتر در خود و اندیشه هایش فرو می بُرد.

    یاردستیک، ابلق، زاده شد، اتفاقی بسیار نادر که لکه ی ننگی بر خلوص و اصالت خون اسب های مزرعه بود. تا پیش از آن هیچ اسبی به خاطر رنگ بدنش از سوی هیچ انسان یا اسب دیگری ملامت نشده بود. اگرچه که دوستانش دوستش داشتند اما از چشم مادرش افتاده بود. با خود اندیشید: "فقط به خاطر اینکه ابلقم!" و این آغاز محنت های او بود: تبعید، اختگی، حقارت و کار زیاد.

    یاردستیک می گوید "سه بدبختی داشتم: ابلق بودم، اخته بودم و به عوض آن که همانطور که طبیعت موجودات زنده است به خداوند و خودم تعلق داشته باشم، به گمان مردم به سرپرست اصطبل تعلق داشتم."

    اسب ابلق حق نداشت در مسابقات شرکت کند، به جای آن باید به خفت و بارکشی و کارهای سخت گمارده می شد. او فقط می توانست شاهد غرور و مورد توجه بودن برادرانش باشد.  اسب ابلق یک اسب اصیل را شکست داد، پس باید تبعید می شد. چرا که او نه متعلق به خودش بود نه متعلق به انسانی سرشناس. او را به خاطر رنگش به سرپرست اصطبل واگذار کرده بودند.

     اسب ابلق حق نداشت عاشق شود، این خبط بزرگی بود که سزایش، اختگی و از دست دادن همیشگی سعادت و سرزندگی اش شد.    

    آدم ها با اسب ها چه کردند؟  کاری کردند که اسب ها به خاطر ضمیر زلال و احساسات پاکشان، به خاطر عشق و واقعیت هایشان، خودشان را سرزنش کنند؛ درست همان کاری که انسان ها می کنند. انسان، کوته فکری ها و اندیشه های پست خودش را به آنها تحمیل می کند و آنها را وامی دارد که باوری مثل خودش داشته باشند. آدم ها واقعیت دنیای اسب ها را تغییر می دهند و به آنها می قبولانند که یکدیگر را قضاوت و تحقیر کنند.

    اما انسان به همین جا محدود نمی شود؛ او از "اسب من"، "مال من" و "ملک من" داد سخن می زند و این کلمات به گوش یاردستیک ، در قامت یک موجود زنده، چنان سنگین و عجیب بود که کسی گفته باشد: "زمین من، هوای من، آب من." یاردستیک در روابطش با انسان ها فهمید که آنها را نه اعمالشان، بلکه حرف هایشان راهنمایی می کند. مهم نیست که چه کاری انجام می دهند، از آن لذت می برند یا نه، بلکه مهم این است که به چیزها و اشیاء چه چیزهایی نسبت می دهند. برای انسان ها مهمترین مساله، "مال من"  بودنِ آفریده ها و اشیاء است؛ چه زمین باشد، چه اسب و یا یک آدم دیگر! خوشبختی یک فرد رابطه ی مستقیم با انواع و تعداد چیزهایی داشت که او آنها را از آن خود می دانست؛ و همه ی اینها به تعبیر اسب، برآمده از غریزه ی پست "حق مالکیت خصوصی" است. انسان از داشته هایش نه لذت می بَرَد و نه استفاده می کند، حتی به آنها نگاه هم نمی کند بلکه فقط از آنها نگهداری می کند؛ کسان دیگری اسب هایش را سوار می شوند و زنانش با مردان دیگری زندگی می کنند. او خودش را به این حد که صرفا نگهبان چیزها باشد تقلیل داده است! هدف مردم خوب کار کردن نیست، بلکه بیشتر مالک شدن است. تجمل و خودنمایی و فقدان علایق معنوی بر مایملک آنها چیرگی دارد. فرق اساسی انسان و حیوان این است که انسان "حرف می زند" و حیوان "عمل می کند"؛ این برتری حیوان به انسان است.

    در بین تمامی مصیبت ها، روزگار، چندصباحی روزهای خوشش را هم به یاردستیک نشان داد. سعادتمندی اش با روزگار شاهزاده ای گره خورد و آخرین شقاوتش نیز. یاردستیک به شاهزاه علاقه ی بسیار داشت، شاید به این سبب که  نوعی آزادگی، غنا و بی اعتنایی در رفتارهایش مشهود بود.

    یاردستیک در کنار شاهزاده آسایشی را تجربه کرد که بعدها سبب بیماری اش شد. آنجا به جای اصوات کوچه بازاری، فرمان های قاطع شبیه به فرمان های نظامی می شنید. از دیدن اسب های چالاک شبیه خودش سر ذوق می آمد و با آنها کل کل جانانه ای در به رخ کشیدن سرعت گام های استوارش می کرد. درست مثل  هراسب  مغروری، از اینکه آنچنان رقیبان را پشت سر بگذارد که صدای پایشان ضعیف شود،  افتخار می کرد. شاهزاده در قبال پیشنهاد خریداران اسب می گفت: "خیر، خیر، اینکه اسب نیست آقا، دوست است. با یک کوه طلا هم آن را عوض نمی کنم آقایان"

    اما دقیقا ورای این قله ی شادی و افتخار، دره ای عمیق بود که با سراشیبی بسیار تند و وحشتناکی، شاهزاده و یاردستیک را به اعماق فلاکت و بدبختی می کشاند. روشنی چراغ را می ماند که با یک نسیم خاموش شد و روزی که به سرعت به شب تیره وصل می شد. مراقبت ها و تیمارها برای او سودی نداشت. "روحا، افسرده و بی حال و جسما، فرسوده و ناتوان شده بود." از شاهزاده جدا شد. پس از آن بود که یاردستیک به ضرب شلاق کلاهبرداران، در وانمود کردن آنچه که نبود، آشنا شد و طعم شور و مطبوع اشک را چشید. شاهزاده دیگر نتوانست اسب را به خاطر بیاورد اما اسب به خوبی می توانست او را بازشناسد!

    یاردستیک و شاهزاده، نیک بختی های گذشته را برای تسکین خود و پیشگیری از تحقیر جوانان مرور می کردند اما در رفتار شاهزاده ی فلاکت زده، نوعی تحقیر و به رخ کشیدن وجود داشت. دوستان یاردستیک با دانستن مصیبت هایش، با او همدل و همراه شدند. برخلاف اسب ها، شاهزاده و دوستانش انگار نه توان همدلی داشتند و نه خواهان آن بودند. آنها همدیگر را به بهره نبردن از زندگی محکوم می کردند؛ و در این محکومیت که بر گرده ی خویش می کشیدند، اسب ها را هم به دنبال خود می کشاندند. سپس خودشان و دیگری را خوک صفت خطاب می کردند.

    انسان ها همانطور که تصمیم گرفتند یاردستیک چگونه زندگی کند، چگونگی پایان حیاتش را هم تعیین کردند. پوست و گوشت و استخوانش به مصرف انسان ها و حیوانات رسید. اما لاشه ی زنده ی شاهزاده و نعش بی جانش، که هردو اسباب زحمت و دردسر برای اطرافیانش بود، به کار کسی نیامد!  

    پی نوشت 1: "سرگذشت یک اسب" اثر لئو تولستوی، ترجمه ی ابراهیم یونسی، نشر فردا، اصفهان 1384است.

    پی نوشت 2: در ترجمه ی این کتاب بعضی نقایص نگارشی و زبانی، از جمله عدم استفاده ی به جا و نامناسب علامت های نگارشی، جمله های بدون فعل و ناکامل، و استفاده از برخی واژگان کهن دیده می شود.


    برچسب‌ها: اسب, خالستومر, رمان, تولستوی, سرگذشت یک اسب
    نوشته شده توسط بهاره خدادادی در یکشنبه چهاردهم اردیبهشت 1399 |



تمامی حقوق این وب سایت متعلق به پیامی تازه است. || طراح قالب avazak.ir