# robots.txt generated by Checkup.tools User-agent: * Disallow: Disallow: /cgi-bin/ رز,سیاه,پارت,11,مطلب,تازه,و,جدید - پیامی تازه

رز سیاه پارت 11 مطلب تازه و جدید

دوشنبه 99/2/15
12:31 صبح
ایمان
&

رز سیاه پارت 11


 

 

  • رز سیاه پارت 11

    شنبه سیزدهم اردیبهشت 1399 18:56

    نویسنده این مطلب: T. Kitty noir
    موضوع: رز سیاه ^-^ ?

    پیشم نشست و شونه هامو محکم گرفت منو تکون داد و گفت: مرینت! مرینت! تو خوبی؟! 

    اخم کردم و هلش دادم عقب و گفتم: تنهام بزار از اینجا برو!!

    یه نگاه بهم کرد و دوباره اومد جلو و شونه هامو گرفت و گفت:تو چت شده؟!

    اخم کردم و اشکام رو پاک کردم و هلش دادم عقب و گفتم: برو گمشو! نمیخوام دل داریم بدی یا به قول خودت نمیخوام متکام باشی از اینجا برووو تنهااااام بزار 

    صورتم رو گذاشتم رو سینه اش و اروم بهش مشت زدم و گفتم :برو!  از اینجا برو!  تنهام بزار... شونه هامو گرفت و منو برد عقب و گفت: به خود....

    یهو ساق دستامو محکم گرفت و منو بوسید به خودم اومدم چشمام رو قورباغه ای کردم صورتشو برد عقب و چند تا پلک زد و زیر لب ادامه داد: به خودت بیا...

    چند تا پلک زدم دستش کم کم شل شد و ساق دستمو اروم ول کرد یکم قرمز شدم بهش نگاه کردم از شوکی که بهم وارد کرده بود نمیتونستم حرف بزنم...به هم خیره شدیم هیچ کدوم هیچ حرفی نزدیم انگار که صدامون در نمیومد... یهو سرشو به یه طرف دیگه چرخوند و دستشو گذاشت رو لبش چند تا پلک زدم و قرمز تر شدم و موهامو به پشت گوشم دادم... به سه طرف دیگه نگاه کردم یهو برگشت و به من نگاه کرد منم از گوشه چشمم بهش نگاه کردم و قرمز تر شدم... 

    - آ...آم... بب...ببخشید...نا...ناخودآگاه این ک...کارو کردم

    چند تا پلک زدم و گفتم: آم...من...

    به لبم نگاه کرد و بعد به چشمام منم که قرمز شده بودم درحدی که نمیتونستم رو جمله هام فکر کنم! :/

    آب دهنم رو غورت دادم و گفتم: خ...خب... ب...بهتر نیست ک...که بری؟! 

    یه ابروش رو برد بالا و گفت: برم؟!

    یه لبخند ناخودآگاه زدم و زیر لب گفتم :نه...

    - نرم؟ 

    سرم رو تکون دادم تا از مزخرفات مغزم بیام بیرون چند تا پلک زدم و گفتم: یعنی برو...منظورم اینه که...

    یه نیشخند زد و گفت: پس به دوستت گفتی که دوست پسرتم اره؟ 

    یهو کمرمو گرفت قرمز تر شدم و گفتم: ن...نهههه!!!!!!!!

    ابروهاش رو برد بالا و گفت: دوستت هم دروغ میگه ؟ 

    سعی کردم برم عقب ولی با این تقلا کردن منو بیشتر  به سمت خودش میکشید! :/ 

    همون طور قرمز مونده بودم گفتم: برو عقب چرا انقدر منو اذیت میکنی؟!!!!

    به نیشخند زد و گفت: خب...اینجوری که انقدر قرمز میشی خوشم میاد اذیتت کنم :)

    اخم کردم و گفتم: اگه همین جور ادامه بدی و منو بیشتر به سمت خودت بکشی تا چند لحظه دیگه منو چسبوندی به خودت برو عقب ببینم! این دیگه چجورشه :/ عین....خون آشام باش بی خون آشام :/

    به ابروش رو برد بالا و گفت: این کلمات مسخره رو از کجا پیدا میکنی ؟!گربه ی جهش یافته...بی خون آشام...:/

    خندم گرفت بهش نگاه کردم یهو منو کشید سمت خودش و محکم بغلم کرد جا خوردم...

    - دختر بانمک و جالبی هستی...

    خندیدم و گفتم :کت...بزار ...نفس بکشم :/

    خندید و اروم رفت عقب چند تا پلک زدم و گفتم: دلیل این... بغل و ب...بوس ناگهانی.. چی بود؟!!!

    قرمز شد و دستشو گذاشت پشت گردن و گفت: نمیدونم...

    و بعد به بیرون نگاه کرد ...یهو رنگ از صورتش پرید بهم نگاه کرد و گفت :مرینت پرده رو بکش همین حالا...

    چند تا پلک زدم و به بیرون نگاه کردم خورشید داشت طلوع میکرد منم یکم هول شدم سریع رفتم پرده رو کشیدم و به نفس راحت کشیدم و گفتم: چیشده؟!

    یه خمیازه کشید و گفت :میتونم تا وقتی که خورشید غروب کنه اینجا بخوابم؟ 

    چند تا پلک زدم و گفتم :ب...باشه... م...منم اینجا...می...میشینم درسمو می...میخونم...

    یه خمیازه دیگه کشید و گفت :ممنون ...و اجازه هست رو تخت تو... بخوابم؟ !

    چندتا پلک زدن و گفتم :ا...اره....

    قرمز شدم و به یه طرف دیگه نگاه کردم...روی تختم دراز کشید و دستشو گذاشت زیر سرش و گفت :دنیای ادما قشنگ تر از دنیای...خون اشاماست...

    بهم نگاه کرد و بعد دستشو به نشونه یک اینکه پیشش بشینم به دشک تخت زد منم چند تا پلک زدم و پیشش نشستم ادامه داد :خب... من...

    یهو نشست و دستام رو گرفت و گفت :باید یه چیزی رو بهت بگم...

    قرمز شدم و گفتم :به...من مربوط میشه؟!

    چند تا پلک زد و گفت :اره...

    اخم کردم و گفتم: تو چطور درباره ی...

    انگشتش رو گذاشت رو لبم و گفت :ششش (همون هیس دیگع :/ )تعریف میکنم...فقط ساکت باش و بعد از فهمیدن وحشی بازی در نیار :/ 

    چند تا پلک زدن و سر تکون دادم... بعد از اینکه سرم رو تکون دادم اروم انگشتش رو روی لبم کشید و بعد گفت :داستان از 17 سال پیش شروع میشه...زمانی که پرنسس روشنایی به دنیا اومد ...یعنی...تو...ولی...مادرت ...بخاطر امنیت تو و پدرت رو به دنیا آدم ها آورد...

    خشکم زده بود...این یه شوخی بود !؟نمیدونم... با گیجی پرسیدم :من... 

    دوباره انگشتشو برای ساکت شدنم روی لبام کشید و گفت: تو نیمه خون آشامی...یه خون آشام دو رگه... 

    خشکم زده بود... باورم نمیشد.... نه این داره شوخی میکنه اخم کردم و گفتم :شوخیه مسخره ایه...

    یه نگاه بهم کرد و گفت :نه این واقعیته... و ...من شاهزاده تاریکی ام...و من و تو...

    یهو سرم گیج رفت و بیهوش شدم...


    برچسب ها: رز سیاه پارت 11 ? رمان میراکلس ?
    آخرین ویرایش:




رز سیاه پارت 11 مطلب تازه و جدید

یکشنبه 99/2/14
11:21 عصر
ایمان
&

رز سیاه پارت 11


 

 

  • رز سیاه پارت 11

    شنبه سیزدهم اردیبهشت 1399 18:56

    نویسنده این مطلب: T. Kitty noir
    موضوع: رز سیاه ^-^ ?

    پیشم نشست و شونه هامو محکم گرفت منو تکون داد و گفت: مرینت! مرینت! تو خوبی؟! 

    اخم کردم و هلش دادم عقب و گفتم: تنهام بزار از اینجا برو!!

    یه نگاه بهم کرد و دوباره اومد جلو و شونه هامو گرفت و گفت:تو چت شده؟!

    اخم کردم و اشکام رو پاک کردم و هلش دادم عقب و گفتم: برو گمشو! نمیخوام دل داریم بدی یا به قول خودت نمیخوام متکام باشی از اینجا برووو تنهااااام بزار 

    صورتم رو گذاشتم رو سینه اش و اروم بهش مشت زدم و گفتم :برو!  از اینجا برو!  تنهام بزار... شونه هامو گرفت و منو برد عقب و گفت: به خود....

    یهو ساق دستامو محکم گرفت و منو بوسید به خودم اومدم چشمام رو قورباغه ای کردم صورتشو برد عقب و چند تا پلک زد و زیر لب ادامه داد: به خودت بیا...

    چند تا پلک زدم دستش کم کم شل شد و ساق دستمو اروم ول کرد یکم قرمز شدم بهش نگاه کردم از شوکی که بهم وارد کرده بود نمیتونستم حرف بزنم...به هم خیره شدیم هیچ کدوم هیچ حرفی نزدیم انگار که صدامون در نمیومد... یهو سرشو به یه طرف دیگه چرخوند و دستشو گذاشت رو لبش چند تا پلک زدم و قرمز تر شدم و موهامو به پشت گوشم دادم... به سه طرف دیگه نگاه کردم یهو برگشت و به من نگاه کرد منم از گوشه چشمم بهش نگاه کردم و قرمز تر شدم... 

    - آ...آم... بب...ببخشید...نا...ناخودآگاه این ک...کارو کردم

    چند تا پلک زدم و گفتم: آم...من...

    به لبم نگاه کرد و بعد به چشمام منم که قرمز شده بودم درحدی که نمیتونستم رو جمله هام فکر کنم! :/

    آب دهنم رو غورت دادم و گفتم: خ...خب... ب...بهتر نیست ک...که بری؟! 

    یه ابروش رو برد بالا و گفت: برم؟!

    یه لبخند ناخودآگاه زدم و زیر لب گفتم :نه...

    - نرم؟ 

    سرم رو تکون دادم تا از مزخرفات مغزم بیام بیرون چند تا پلک زدم و گفتم: یعنی برو...منظورم اینه که...

    یه نیشخند زد و گفت: پس به دوستت گفتی که دوست پسرتم اره؟ 

    یهو کمرمو گرفت قرمز تر شدم و گفتم: ن...نهههه!!!!!!!!

    ابروهاش رو برد بالا و گفت: دوستت هم دروغ میگه ؟ 

    سعی کردم برم عقب ولی با این تقلا کردن منو بیشتر  به سمت خودش میکشید! :/ 

    همون طور قرمز مونده بودم گفتم: برو عقب چرا انقدر منو اذیت میکنی؟!!!!

    به نیشخند زد و گفت: خب...اینجوری که انقدر قرمز میشی خوشم میاد اذیتت کنم :)

    اخم کردم و گفتم: اگه همین جور ادامه بدی و منو بیشتر به سمت خودت بکشی تا چند لحظه دیگه منو چسبوندی به خودت برو عقب ببینم! این دیگه چجورشه :/ عین....خون آشام باش بی خون آشام :/

    به ابروش رو برد بالا و گفت: این کلمات مسخره رو از کجا پیدا میکنی ؟!گربه ی جهش یافته...بی خون آشام...:/

    خندم گرفت بهش نگاه کردم یهو منو کشید سمت خودش و محکم بغلم کرد جا خوردم...

    - دختر بانمک و جالبی هستی...

    خندیدم و گفتم :کت...بزار ...نفس بکشم :/

    خندید و اروم رفت عقب چند تا پلک زدم و گفتم: دلیل این... بغل و ب...بوس ناگهانی.. چی بود؟!!!

    قرمز شد و دستشو گذاشت پشت گردن و گفت: نمیدونم...

    و بعد به بیرون نگاه کرد ...یهو رنگ از صورتش پرید بهم نگاه کرد و گفت :مرینت پرده رو بکش همین حالا...

    چند تا پلک زدم و به بیرون نگاه کردم خورشید داشت طلوع میکرد منم یکم هول شدم سریع رفتم پرده رو کشیدم و به نفس راحت کشیدم و گفتم: چیشده؟!

    یه خمیازه کشید و گفت :میتونم تا وقتی که خورشید غروب کنه اینجا بخوابم؟ 

    چند تا پلک زدم و گفتم :ب...باشه... م...منم اینجا...می...میشینم درسمو می...میخونم...

    یه خمیازه دیگه کشید و گفت :ممنون ...و اجازه هست رو تخت تو... بخوابم؟ !

    چندتا پلک زدن و گفتم :ا...اره....

    قرمز شدم و به یه طرف دیگه نگاه کردم...روی تختم دراز کشید و دستشو گذاشت زیر سرش و گفت :دنیای ادما قشنگ تر از دنیای...خون اشاماست...

    بهم نگاه کرد و بعد دستشو به نشونه یک اینکه پیشش بشینم به دشک تخت زد منم چند تا پلک زدم و پیشش نشستم ادامه داد :خب... من...

    یهو نشست و دستام رو گرفت و گفت :باید یه چیزی رو بهت بگم...

    قرمز شدم و گفتم :به...من مربوط میشه؟!

    چند تا پلک زد و گفت :اره...

    اخم کردم و گفتم: تو چطور درباره ی...

    انگشتش رو گذاشت رو لبم و گفت :ششش (همون هیس دیگع :/ )تعریف میکنم...فقط ساکت باش و بعد از فهمیدن وحشی بازی در نیار :/ 

    چند تا پلک زدن و سر تکون دادم... بعد از اینکه سرم رو تکون دادم اروم انگشتش رو روی لبم کشید و بعد گفت :داستان از 17 سال پیش شروع میشه...زمانی که پرنسس روشنایی به دنیا اومد ...یعنی...تو...ولی...مادرت ...بخاطر امنیت تو و پدرت رو به دنیا آدم ها آورد...

    خشکم زده بود...این یه شوخی بود !؟نمیدونم... با گیجی پرسیدم :من... 

    دوباره انگشتشو برای ساکت شدنم روی لبام کشید و گفت: تو نیمه خون آشامی...یه خون آشام دو رگه... 

    خشکم زده بود... باورم نمیشد.... نه این داره شوخی میکنه اخم کردم و گفتم :شوخیه مسخره ایه...

    یه نگاه بهم کرد و گفت :نه این واقعیته... و ...من شاهزاده تاریکی ام...و من و تو...

    یهو سرم گیج رفت و بیهوش شدم...


    برچسب ها: رز سیاه پارت 11 ? رمان میراکلس ?
    آخرین ویرایش:




رز سیاه پارت 11 مطلب تازه و جدید

یکشنبه 99/2/14
10:8 عصر
ایمان
&

رز سیاه پارت 11


 

 

  • رز سیاه پارت 11

    شنبه سیزدهم اردیبهشت 1399 18:56

    نویسنده این مطلب: T. Kitty noir
    موضوع: رز سیاه ^-^ ?

    پیشم نشست و شونه هامو محکم گرفت منو تکون داد و گفت: مرینت! مرینت! تو خوبی؟! 

    اخم کردم و هلش دادم عقب و گفتم: تنهام بزار از اینجا برو!!

    یه نگاه بهم کرد و دوباره اومد جلو و شونه هامو گرفت و گفت:تو چت شده؟!

    اخم کردم و اشکام رو پاک کردم و هلش دادم عقب و گفتم: برو گمشو! نمیخوام دل داریم بدی یا به قول خودت نمیخوام متکام باشی از اینجا برووو تنهااااام بزار 

    صورتم رو گذاشتم رو سینه اش و اروم بهش مشت زدم و گفتم :برو!  از اینجا برو!  تنهام بزار... شونه هامو گرفت و منو برد عقب و گفت: به خود....

    یهو ساق دستامو محکم گرفت و منو بوسید به خودم اومدم چشمام رو قورباغه ای کردم صورتشو برد عقب و چند تا پلک زد و زیر لب ادامه داد: به خودت بیا...

    چند تا پلک زدم دستش کم کم شل شد و ساق دستمو اروم ول کرد یکم قرمز شدم بهش نگاه کردم از شوکی که بهم وارد کرده بود نمیتونستم حرف بزنم...به هم خیره شدیم هیچ کدوم هیچ حرفی نزدیم انگار که صدامون در نمیومد... یهو سرشو به یه طرف دیگه چرخوند و دستشو گذاشت رو لبش چند تا پلک زدم و قرمز تر شدم و موهامو به پشت گوشم دادم... به سه طرف دیگه نگاه کردم یهو برگشت و به من نگاه کرد منم از گوشه چشمم بهش نگاه کردم و قرمز تر شدم... 

    - آ...آم... بب...ببخشید...نا...ناخودآگاه این ک...کارو کردم

    چند تا پلک زدم و گفتم: آم...من...

    به لبم نگاه کرد و بعد به چشمام منم که قرمز شده بودم درحدی که نمیتونستم رو جمله هام فکر کنم! :/

    آب دهنم رو غورت دادم و گفتم: خ...خب... ب...بهتر نیست ک...که بری؟! 

    یه ابروش رو برد بالا و گفت: برم؟!

    یه لبخند ناخودآگاه زدم و زیر لب گفتم :نه...

    - نرم؟ 

    سرم رو تکون دادم تا از مزخرفات مغزم بیام بیرون چند تا پلک زدم و گفتم: یعنی برو...منظورم اینه که...

    یه نیشخند زد و گفت: پس به دوستت گفتی که دوست پسرتم اره؟ 

    یهو کمرمو گرفت قرمز تر شدم و گفتم: ن...نهههه!!!!!!!!

    ابروهاش رو برد بالا و گفت: دوستت هم دروغ میگه ؟ 

    سعی کردم برم عقب ولی با این تقلا کردن منو بیشتر  به سمت خودش میکشید! :/ 

    همون طور قرمز مونده بودم گفتم: برو عقب چرا انقدر منو اذیت میکنی؟!!!!

    به نیشخند زد و گفت: خب...اینجوری که انقدر قرمز میشی خوشم میاد اذیتت کنم :)

    اخم کردم و گفتم: اگه همین جور ادامه بدی و منو بیشتر به سمت خودت بکشی تا چند لحظه دیگه منو چسبوندی به خودت برو عقب ببینم! این دیگه چجورشه :/ عین....خون آشام باش بی خون آشام :/

    به ابروش رو برد بالا و گفت: این کلمات مسخره رو از کجا پیدا میکنی ؟!گربه ی جهش یافته...بی خون آشام...:/

    خندم گرفت بهش نگاه کردم یهو منو کشید سمت خودش و محکم بغلم کرد جا خوردم...

    - دختر بانمک و جالبی هستی...

    خندیدم و گفتم :کت...بزار ...نفس بکشم :/

    خندید و اروم رفت عقب چند تا پلک زدم و گفتم: دلیل این... بغل و ب...بوس ناگهانی.. چی بود؟!!!

    قرمز شد و دستشو گذاشت پشت گردن و گفت: نمیدونم...

    و بعد به بیرون نگاه کرد ...یهو رنگ از صورتش پرید بهم نگاه کرد و گفت :مرینت پرده رو بکش همین حالا...

    چند تا پلک زدم و به بیرون نگاه کردم خورشید داشت طلوع میکرد منم یکم هول شدم سریع رفتم پرده رو کشیدم و به نفس راحت کشیدم و گفتم: چیشده؟!

    یه خمیازه کشید و گفت :میتونم تا وقتی که خورشید غروب کنه اینجا بخوابم؟ 

    چند تا پلک زدم و گفتم :ب...باشه... م...منم اینجا...می...میشینم درسمو می...میخونم...

    یه خمیازه دیگه کشید و گفت :ممنون ...و اجازه هست رو تخت تو... بخوابم؟ !

    چندتا پلک زدن و گفتم :ا...اره....

    قرمز شدم و به یه طرف دیگه نگاه کردم...روی تختم دراز کشید و دستشو گذاشت زیر سرش و گفت :دنیای ادما قشنگ تر از دنیای...خون اشاماست...

    بهم نگاه کرد و بعد دستشو به نشونه یک اینکه پیشش بشینم به دشک تخت زد منم چند تا پلک زدم و پیشش نشستم ادامه داد :خب... من...

    یهو نشست و دستام رو گرفت و گفت :باید یه چیزی رو بهت بگم...

    قرمز شدم و گفتم :به...من مربوط میشه؟!

    چند تا پلک زد و گفت :اره...

    اخم کردم و گفتم: تو چطور درباره ی...

    انگشتش رو گذاشت رو لبم و گفت :ششش (همون هیس دیگع :/ )تعریف میکنم...فقط ساکت باش و بعد از فهمیدن وحشی بازی در نیار :/ 

    چند تا پلک زدن و سر تکون دادم... بعد از اینکه سرم رو تکون دادم اروم انگشتش رو روی لبم کشید و بعد گفت :داستان از 17 سال پیش شروع میشه...زمانی که پرنسس روشنایی به دنیا اومد ...یعنی...تو...ولی...مادرت ...بخاطر امنیت تو و پدرت رو به دنیا آدم ها آورد...

    خشکم زده بود...این یه شوخی بود !؟نمیدونم... با گیجی پرسیدم :من... 

    دوباره انگشتشو برای ساکت شدنم روی لبام کشید و گفت: تو نیمه خون آشامی...یه خون آشام دو رگه... 

    خشکم زده بود... باورم نمیشد.... نه این داره شوخی میکنه اخم کردم و گفتم :شوخیه مسخره ایه...

    یه نگاه بهم کرد و گفت :نه این واقعیته... و ...من شاهزاده تاریکی ام...و من و تو...

    یهو سرم گیج رفت و بیهوش شدم...


    برچسب ها: رز سیاه پارت 11 ? رمان میراکلس ?
    آخرین ویرایش:




تمامی حقوق این وب سایت متعلق به پیامی تازه است. || طراح قالب avazak.ir